جمعه 89 مرداد 22 , ساعت 2:29 صبح
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه
- مطمئنی؟
- نه
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد؛ کیفش را باز کرد؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه
- مطمئنی؟
- نه
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد؛ کیفش را باز کرد؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
نوشته شده توسط محمدکردجزی | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
1گیگ فضا+20گیگ پهنای باند
سایت بامدیریت خودتان رایگان
ایتمهای گوناگون
شک نکنید
همه دارن استفاده میکنن
دیگه سایت مجانی ندیده بودیم
داره شلوغ میشه بدو
مجانی مجانی مجانی
شماهم سایت داشته باشید
تالار گفتمان کاملا رایگان
سایت رایگان هدیه بگیرید
ایرانیها فقط عضو شوند
نمونه وطنی هم درست شد
یک جای دیدنی رو شما جان ببخشید
123بدو
[همه عناوین(319)][عناوین آرشیوشده]
سایت بامدیریت خودتان رایگان
ایتمهای گوناگون
شک نکنید
همه دارن استفاده میکنن
دیگه سایت مجانی ندیده بودیم
داره شلوغ میشه بدو
مجانی مجانی مجانی
شماهم سایت داشته باشید
تالار گفتمان کاملا رایگان
سایت رایگان هدیه بگیرید
ایرانیها فقط عضو شوند
نمونه وطنی هم درست شد
یک جای دیدنی رو شما جان ببخشید
123بدو
[همه عناوین(319)][عناوین آرشیوشده]